سیب فراق | ||
عاقبت تاری این، دیده تراین، تیرگریم نیست ولی شاهدتی بوده به عین شاهد این عاقبتیتر عجبی. روزگارم شده شب، گمشده روزم که انگار نه صبحی نه طلوعی نه دری. فقط آن لحظهی تکرار غروبش شده سهمم همه هر روزم و تکرار، چو ندای دم آن سرباری. مثل سربازیِ سرباز سند خورده به جبرش، یکی از آن دو شبه سهم وجودش ز جهان را پی سرداری و باز در شب بعدی پی هر خاطرهای از شب قبل، در ولعو ، غافل از اجبار زمانی. عجب از این همه جبر که نویسنده کجا بازی محکوم کجا. مثل آن تکهی نان در دلِ سرما، همه خلق خوابه زمستانی و آن گرگ درنده پی لحم با قدرش، با همه خویش به شکار. در عدمش لطف غرایض شده اجبار به پسمانده همان تکهی نان مائدهاش، تا نشود سهم طبیعت بندش، جبر مگر چیست، جز اجبار؟! مدتی در لج و اجبار به جربم که نشانم بدهد زور و تنم خم کند و شخم زمانه بتنم خط بزند. با همه دستخط کجش در قدرم کج بنویسد همه مالم به درک. اختیارم چو خیار. تو بخوان جبر همان میوه دلخواه و تو خواهی هرکدام، میداند. انتخاب با تو اصلاً موز نخور! این چه مثالی است که خواستم بخورم موز ولی موز نداد. تو که دیدی. مدتی در دلِ ماهی که همانم به شبی خواست نباشد به دلم، در دل ایهام جوانی، ز تب، شوخ زمانه به خیالم، چقدر فرهادها، قصهی مجنون و چقدر شعر کذایی که کسی خواست کسی مال هماند و چقدر حافظ و سعدی بدبین. اندکی بعد که ایام به کامم شد و تا دید زمانه طلبم را به مثنی شدنم پنجه در پنجهی من کرد و فردا شدنم خواست، نباشد طلبی در طمعم. هر چه درید قلب و تنم، گرچه گرفت در گذری ماه شبم تا که نشانم بدهد آن روی دنیا که طلوعش چو بخواهد بزند برق چشم ماه کجاست؟ به خیالم که نگذارم، تو نگو جبر نگذاشت. اگرم خواست همان جبر گذاشت. تو بگو فاصله از خواستنم تا شدنش نیست مگر جبر. اندکی بعد که ایام دوید. من همانم باز! که بزد چنگ به ایامم و باز ز دلم دید شروری و تبی. باز سری زد به سراغم ولعم دید به مالی اینبار، زد و بندم بزد از زیر و ببمم باز. بگو آخر دنیا من دگر آن تب و شورم بکجاست؟ نزن این بار پس من، من، نه جوانم نه دگر در تب و تابم. همچو آن عالم دهری که دگر مال نداشت رهگذری گفت بر او مطرب آن دهکدهی خرم دشت ز خرش خورده زمین و کمرش را شده تا. تو که بیکاری و بی مایه، غلم جوهره خود را بفروش تا که شود اجرو کرایه. بروی با گاری، به همان دهکدهی بالایی، کار که آر نیست جوان، چقدر خود بینی. کاش همان رهگذر آن گاری خود را به همان عالم دهر مزد ثوادش میداد، عوضش علم تلمس میکرد. چقدر رهگذر اینجاست. بیخبر از، هر خردی، تو بگو یک نفر اینجا. من فقط خود زده خوابم به خود ماه قسم. یادم هست گفت زمانه که چه اقباله خوشی بر تو دمیدم تو ببین شمس و ذهل در قدرت خورده رقم، ماه کجاست؟ رقص ذهل ببین تو نگا تابش خورشید. که اگر گوش به لب باشی تو، همه از آن تو تا دید دلم پر شده از تابشِ ماه. حرص و طمع کاشت و باز قصهای دیگر از این فلسفهی تکراری. شاید آنجا ذهلش میلنگید. شاید هم شمس جهان میبلعید. آخرش را چه کسی دیده که دنیا بدمش چاق کند نیست کسی. من که خوابم، همه منظومه شمسی تو بگو. ماه بسم. چه به ماهم بخورد تاری و یا تاره حلالش باشد. چو قمر در عقرب، یا چو شبی قرص قمر را همه جا مهتابی. باز تو ماه دل دیماهی و با آن همه سردی به تنم تابش گرمایی و در نحسی ایامیِ کژدم بازهم، چقدر پرماهی. تو که دیدی همه شب لب به سکوتم مثل سیبی که چه هوا بزند لب چه نه من غرق سقوطم. تو بگو فاصله از جنت و دوزخ گذرد. چه خیالم، که تو باشی. تو چرا... اختیار تو کجای دلِ هواس که هم جبر فراغی.. [ جمعه 04/1/15 ] [ 10:6 صبح ] [ حسین دلشاد ]
[ نظرات () ]
شبی رندی نظر کرده به دریا در غمی اصرارو هی اصرار از این ناکامیه دنیا تو خدایی ک منم بنده درگاه تو بودم مگراین است ک این عاقبتم نیست [ یکشنبه 03/1/19 ] [ 7:20 صبح ] [ حسین دلشاد ]
[ نظرات () ]
مدتی یاده خدا را یاد برد مغرور شد پی پروازه هوایش بادهم مهجور شد
به شبی پلیه درید آن که خزیدن قدمش بودو شبیخار پرید بازو صباحی هزلی دردسرش شد
لبآبی تشنهتر شد تابرش دیدو، چآبو عطشهداغی چ کبریو غروری تا منش در جهله خود مجهول شد
گم ز خود گشت تا پری بالا بلندی شبحی دوره چراغی بنگارش قاری قول موجی مث دشت بادهپرستی اگرم چون لب آن کف قرعش شد
شبشم درپیشمعی مستمستیه پرش بر لب شمعی طمعش خود بینی تا بطوافی پر تب داغه تنش تش شده درسی ک خزش را چ ب پر شد
[ یکشنبه 03/1/19 ] [ 7:6 صبح ] [ حسین دلشاد ]
[ نظرات () ]
به همان شکافه کعبه تو امیری همه دنیا شب معراج تو هرشب چو طلوعی بخدا
چه کسی دیده جهان لب بزند جز تو سلونی دره خیبر بکند قلعه بلرزد علی ای شیر خدا
همچو آیینه ی قرآن ، سخطی برتنه اشراریو یا بینهمی را همه رحمانیو شرحی تو ب آیات خدا
آن زمانی که فلک بر لن ترانی ارنی داد جواب لب سینا ن علی بودو نموسی پیمنظور خدا
کاش میدیدی سلوکیاز علی تا بنگری روی هما جز سکوته ارنی هرچه علی بود همان بود خدا
یا علی گفتی علی انفاقش از روی خدا قابو همان آیهی تطهیر ینی نفس علی نفسه خدا
پی جنگی قدمش تیر نشست تا تنو استخوانو جان را حکما عاجزو دردش نتوان کرد توانی بعلاجش بخدا
تیر کشیدن ز تو از آن همه رنج نیست مگر حرف حسن تا ب نمازست علی تیر کنید از بر او تا شده او غرقخدا
تو کجایی که گدا خواست مرادی به روکوعت آسمان چندمی بودی زدستت حاجتشداد خدا [ یکشنبه 03/1/19 ] [ 5:50 صبح ] [ حسین دلشاد ]
[ نظرات () ]
شب از نوری گریزان بودِ تا نوری نباشد معنی شب را که داند همچو عشق.. به شبش نورو طلوعش همه شب نور آن در دلُ دردِ دلِ آن تاریکیست ک اگر عشق نباشد دگر این مجنون کیست.. کاش اگر عشق نبود، عشق نبودش ز کسی حارو اگر بود وجودش همه عشق، همه اش عشق.. ن آن فرهاد فریاد از دلِ غم دیده اش بر دله سنگی خالی ونه آن شمع ک خود سوخت ببیند پر پروانه ی خود هیچ ندیدن همگی..
[ شنبه 00/6/13 ] [ 6:13 صبح ] [ حسین دلشاد ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |